جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

عطا

 فکر میکردم آنچه عطا شده همان چیزی ست که از خدا درخواست کرده بودم. خیلی ساده، دعا کردم و حالا جواب گرفتم. بعدها متوجه شدم نه اینطور نیست. نه اینکه دعای من بی فایده باشد ولی آنچه هم که عطا شده دقیقا همان چیزی ست که خدا می خواسته عطا شود . چه بسا خیلی ها حتی لب هم به دعا نگشوده اند ولی به ایشان بی حساب عطا شده.

.... وَاللَّهُ یَرْزُقُ مَن یَشَاء بِغَیْرِ حِسَابٍ( آیه 38 سوره نور)
..... و خدا به هر که بخواهد بی حساب عطا می کند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۳

کیمیایی همچو صبر

فکر می کردم اگر برایش بنویسم "صبر کن مشکلت حل می شود" قوت قلبی برای لحظات تلخ اش خواهم بود. اشتباه کرده بودم بعضی از آدمها نیازی به دلسوزی ندارند. هدفشان از طرح مسایل تلخ زندگیشان مطرح شدن ست نه چیز دیگر.
به سالهای سختی که پشت سر گذاشتم فکر میکنم. به همان سالهایی که اصلا و ابدا قطار زندگی ام روی ریل حر کت نمی کرد. تنها چیزی که در آن همه دشواری سرپا نگاهم می داشت توکل بر خدا و صبر بود. سخت بود ولی کم کم متقاعد شدم این منم که باید به قضای الهی راضی باشم. این منم که باید با صبر موانع را پشت سر بگذارم. این منم که باید با سپاه بلا مبارزه کنم..... حالا که تقریبا تمام شاید ها و آگر و امّاهای آن روزها گذشته می بینم خیلی قوی تر شده ام. باید اعتراف کنم "صبر" آدم را به یک بلوغ بی برگشت می رساند. اینقدر آدم را بزرگ میکند که بدون دلهره از گذشت ثانیه ها و دقایق کشدار به راحتی بگذرد.
دلم واقعا به حال آدمهای بی صبر می سوزد. انگار که نصف هستی یشان را باخته باشند دائم از شرایط گله مندند و جِز و جِز می کنند.

صد هزاران کیمیا حق آفرید               کیمیایی همچو صبر آدم ندید
صبر را با حق قرین کن ای فلان        آخر والعصر در قرآن بخوان
صبر کردن جان تسبیحات توست         صبر کن کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج                صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
هر که را بینی یکی جامه‌ی درست           دان که او آن را به صبر و شکر جست
هر که را بینی برهنه و بینوا                هست بر بی صبری او آن گوا
گفت پیغمبر خداش ایمان نداد             هر که را نبود صبوری در نهاد
یوسف حسنی و این عالم چو چاه         وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا اندر رسن در زن دو دست         وز رسن غافل مشو بیگه شده است
حمد الله کاین رسن آویختند                 فضل و رحمت را به هم آمیختند

تو چه دانی ذوق صبر ای تیره دل        خاصه صبر از بهر آن شمع چگل

حضرت مولانا 

انقضا یا انقراض

سس گوجه فرنگی را به دست گرفته و تاریخ انقضایش را نگاه میکند. بلند میگوید منقرض شده! قاه قاه می خندم. متعجب نگاهم میکند. بازهم می خندم. میگویم منقضی نه منقرض! تازه می فهمد چه گفته. سس را به من می دهد می گوید ببین من درست دیدم. نگاه می کنم می گویم نه درست دیدی،منقرض شده. اینبار او بلند بلند می خندد. خودم مانده بودم من که اینقدر به او خندیدم چرا اشتباه کردم!!