دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۲

تلخی ها یی که با شکر پوشانده نمی شود!

راه رفتن روی این خاک عزیز، چیزی هست که هر از چندگاه دلم می خواهد تنهایی تجربه اش کنم. چند روز پیش نزدیک های نازی آباد دنبال ایستگاه بی.آر.تی میگشتم، مجبور شدم حداقل چند صدمتری پیاده روی کنم. احساسات ضد و نقیض زیادی حین راه رفتن ذهنم را مشغول می کرد، تا اینکه به این نتیجه رسیدم که قلبا، روحا، وجدانا، خاکم را دوست دارم، اینقدر دوستش دارم که بخواهم به خاطرش جانم را فدا کنم، قطره قطره خونم را، ولی حس میکنم این خاک عزیز خیلی بیشتر از این حرف و حدیث ها که نقل می شود احتیاج به دلسوزی داشته باشد. قشر تحصیل کرده بیکار، قشر معتاد، قشر زنان سرپرست خانوار، قشر بی خانمان ها، قشر مستاجر همه و همه در کنار هم، در همین خاک روییده و پرورش یافتند، و ای کاش زمانه و روزگار بهتری برای همه به خصوص اقشار آسیب پذیر رقم بخورد.


یکی از تلخ ترین صحنه هایی که در بدو ورودم به ایران رقم خورد دیدن زن ها و مردهای دست فروش در متروی تهران بود. وقتی از مترو پیاده شدم صورتم مثل آدمهای کتک خورده قرمز شده بود، نمی توانستم درک کنم چرا دستفروشی باید در مترو ، آن هم بین این همه مسافر به هم فشرده باید صورت بگیرد. چند بار دیگر هم که سوار مترو شدم همان احساس را داشتم مضاف بر اینکه مکررا فکر می کردم چگونه می توان جلوی این آبروریزی بزرگ را گرفت! برای من آبروریزی محسوب میشود چون هیچ جای دیگر چنین چیزی ندیدم، خصوصا با این کیفیت که فروشنده ها چیز می فروشند، مثلا لوازم آرایشی فوق العاده ارزان که برایش خدا می داند چه تعریف و تمجیدها که نمی کنند، و بعد هم میگویند که این قیمت مترویمان ست، گوینده فروشنده در چند بازار به طور همزمان فعالیت میکند، یا مثلا لباس زیر گیاهی!! که من دقیقا به یاد انسانهای اولیه که از برگ برای پوشاندن عورتشان استفاده میکردند می افتم! باطری های گلمی(قلمی)، شارژ موبایل، کلاه گیس های رنگ ومش شده، کیک و کلوچه ، انواع و اقسام خودکار چراغ قوه دار یا پاک کن سر خودو هزار قلم جنس دیگر، بین دست فروش ها و مشتریان دست به دست می شود. جالب اینجاست که فروشنده ها در رنج سنی بیست و پنج سال تاپنجاه سال هستند و این یعنی دو نسل، چیزی شبیه به مادر و فرزند و این یعنی افول، افولی که دو یا سه نسل در کنار هم در حال تجربه کردن هستند.

نظر دیگران را که در این باره پرسیدم گفتند نه اینکه در مترو دستفروش هست که خیلی خوب ست، آدم حوصله اش سر نمی رود! ولی من حوصله ام خیلی سر میرود. صدای مکرر دستفروش ها که غالبا با "خانمهای عزیز" یا "خانمها" شروع میشود و اغراق هایی که برای فروش جنس هایشان میکنند برای من دل شوره آورست و گاه صدای چندتایشان در هم می افتد و من دقیقا همین جاست که یادم میرود می خواستم کدام ایستگاه پیاده شوم. صدای شیهه مترو و حجم هوایی که شتابان با خود می آورد ،هوای سرد داخل واگن ها ،هول و اضطراب مسافرین برای سوار و پیاده شدن و بی تفاوت بودن نشان نسبت به این همه آشفتگی که میبینند و طی کردن مسیری که در تاریکی مطلق اتفاق میافتد چیزهایی هستند که از سوارشدن در مترو دلزده ام کرده اند. 


حالا همه اینها به کنار، یک روز تصیم گرفتم از بلوار کشاورز به سمت چهارراه ولیعصر کمی پیاده روی کنم، یک دختر کوچک پنج-شش ساله را دیدم که با یک بطری آب و یک گونی به زیر پا، دو زانو کنار پیاده رو نشسته بود و از فرط خستگی خوابش برده بود، چند سکه هم جلویش روی زمین بود، مردی رد شد و یک اسکناس پانصد تومانی توی دستهای دخترک چپاند، دخترک چشمهایش را باز کرد و نوط را مشت کرد، این صحنه تقریبا چیزی شبیه به فرو رفتن خنجربود بر گلوی من! با خودم فکر میکردم باید بهزیستی این بچه را از خانواده اش البته اگر خانواده ای داشته باشد بگیرد، حقا که استحقاق داشتن فرزند ندارند، اول از همه ممکن ست این دختر مورد آزار و اذیت جنسی قرار بگیرد بدون اینکه این دختر سبب وقوع چنین فاجعه ای باشد( این مساله ،مساله ای ست که لااقل اخیرا چند کارگردان سعی کرده اند به تصویر بکشانندش و به پرده سینما ببرند) این دختر فقط حکم طعمه را برای پول طلبان و یک قربانی برای منفعت طلب را دارد، در ثانی وقتی این بچه بزرگ شد سوای وضعش در آینده(بالفرض که به تاج و تختی هم برسد) به یادآوری گدایی در گوشه خیابان آن هم درچنین سنی چیزی جز افسردگی، و بروز بیماری های روانی برایش ندارد.


از یک پسر آدامس فروش در ایستگاه مترو پرسیدم چند ساله ست در جواب گفت که هنوز مدرسه نمی روم.
متاسفانه بحث کودکان کار، و بی کاری زنان در پایتخت جدی ست. ای کاش جدی گرفته بشود. ای کاش این زخمها التیام پیدا کند، و این خاک عزیز، عزیز و سربلند باقی بماند.



یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۲

This week

این هفته، هفته پرکاری ست. سرم خیلی شلوغ ست. یک عالمه امتحان دارم. نوبت چشم پزشکی دارم. امتحان عملی دارم. پرزنتیشن دارم. مصاحبه کاری هم ممکن ست به آن اضافه شود و این آش از این هم که هست شور تر شود. امیدوارم به خیر و سلامتی این هفته هم بگذرد. این یک حقیقت ست که من می توانم همیشه سرم را اینقدر شلوغ کنم که وقت برای هیچ کس و هیچ چیز نداشته باشم. گاهی این ویژگی خوب ست گاهی نه. حوصله خودم هم سر رفت بس که همیشه مشغولیت می زایم!!

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۲

The Holy month of Ramadan

 عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت... صد شکر که این آمد و صدحیف که آن رفت. 
وقتی ماه رمضان می خواست شروع شود نمی دانستم آیا واقعا می توانم روزه ها را بگیرم یا نه. سال گذشته بیماری سختی داشتم و نتوانستم روزه بگیرم. خدا را شکر در عین ناباوری روزه های هفده ساعته را تاب آوردم! به جرات می توانم بگویم این ماه رمضان یکی از بهترین ماه رمضان های عمرم بود. خدا را شاکرم که حسرت اینماه را به دلم نگذاشت. امیدوارم ماه های رمضان بعدی تجربه ها و دستاوردهای بهتری داشته باشم و صد البته امیدوارم "این ماه رمضان، آخرین ماه رمضان من نباشد" الهی آمین. 
عید فطر مبارک!

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

تقویم آشپزخانه

 یک زن تحصیلکرده باشد یا نباشد، هنرمند باشد یا نباشد دلش بخواهد خانه داری کند یا نخواهد باید خوب به خاطر بسپارد "آشپزخانه" اولین اتاق خصوصی او در خانه ست که باید بیشتر از هر جای دیگر در آن وقت بگذراند. شستشو و رفت و روب می شود عادت هر روزش!  می باید از حالت مدرن در بیاید، بی خیال ناخن های مانیکور شده اش شود، قید نرمی دستهای نازنین و انگشت های باریک و ظریف اش را بزند. سیم بیاندازد ته قابلمه ها، ته مانده چسبیده به ظرف غذا ها را دربیاورد. هر از چندی با اسید سینک و سنگ ها را تمیز کند. تفاله گیر چای را بشوید. کف و کاشی ها را بسابد تا اثر از چربی به جای نماند. اجاق خانه را گرم نگه دارد.برنج دم کند ، عطر غذاهایش محله را پر کند. او یک زن ست می باید نیم بیشتری از هنرهایش را از چارچوب آشپزخانه و قاب گرد بشقاب ها به نمایش بگذارد. شاید چون بیشتر از هر کاری در خانه "آشپزی" می کند، پیوسته و بلا انتقطاع برای هر نوبت غذا، وگرنه اعضای خانه گرسنه می مانند و قلب مهربان زن تحمل زجر دادن دیگران را ندارد. زن کجاست؟ جایگاهش کجاست؟ یک ضرب المثل انگلیسی می گوید زن "پابرهنه" و "حامله" در آشپزخانه ست! اینطور بیشتر به دل می نشیند آیا؟! جوابی برای سوال ندارم. یعنی دارم ولی خیلی مفصل!نمی دانم. خب خودم از شستن قابلمه ها متنفرم! وهنرهایم را هم از قاب ظرف و ظروف پراکنده نمی کنم، ولی یک چیزهای سنتی ایی هست که دوست دارم من هم در تهیه اش سهمی داشته باشم. البته بخشی از آنچه دوست دارم درست کنم طبق عادت ست و بخشی دیگر به مانند ثبت یک رکود ست. وقتی ایران نبودم اینقدر دلم سکنجبین می خواست که بارها نقشه کشیدم اگر یک جایی سکنجبین دیدم بطری اش را مثل بطری آب معدنی سر بکشم. نمی دانم چرا اینقدر ولع سکنجبینی داشتم! حالا که برگشتم هر نوع مواد اولیه ی سنتی-دست سازی که بخواهم هست هر چه بخواهم درست میکنم. کمی فکر کردم دیدم یک تقویم آشپزخانه باید درست کنم. اردیبهشت: تهیه خلال باقالا، تهیه نخود فرنگی های تازه، تهیه مربا بالنگخرداد:آلبالو برای تهیه مربا و شهد برای شربت، همینطور لواشکاواخر تیر و اوایل مرداد: تهیه غوره و آب غوره، تهیه سبزی های خشک معطر.شهریور: گوجه فرنگی برای تهیه رب گوجه، آلو برای لواشکمهر: لیمو برای تهیه آب لیموآبان: ذرت برای تهیه ذرت مخصوص سوپ و احیانا ذرت مکزیکیعلاوه بر اینکه هر وقت سال که خواستم ترشی  و سکنجبین هم درست میکنم. این تقریبا خلاصه ای ست از تقویم آشپزخانه در خانه کوچک ما. این هم یک عکس از تهیه آبغوره امسال.البته این اولین بار ست که آبغوره درست کردم.می خواستم به خودم ثابت کنم من هم می توانم آب غوره درست کنم!