پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۲

sigh!

آه! یک وقت هایی هست آدم دلش برای یک چیزهایی تنگ می شود که قبلا داشته ولی حالا ندارد. دلم برای آزادی هایی که قبلا داشتم ولی حالا ندارم خیلی تنگ شده ست. یک آرامشی داشتم که حالا دیگر ندارم. مثل مرغی که از شاخه پریده باشد، آزادی هایم و برخی دلخوشی هایم پر کشیده اند.آه! بعضی وقت ها هست که من ترجیح می دهم با خدا هم کلام نشوم. چون گر بشوم می خواهم غر بزنم و سرش را درد بیاورم که چرا و چرا و می دانم که اصلا کارم درست نیست. بنابراین فعلا تصمیم ندارم با خدا حرف بزنم تا به آرامش بعد از طوفان دست پیدا کنم آن وقت شاید بشود با خدا وارد مذاکره شد.آه!...


چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

غربت کجاست؟

چند سالی که فرنگ بودم  محرم و رمضان برایم حال و هوای دیگری داشت. یک جور غربت دوست داشتنی توام با حسرتی شیرین، تقریبا چیزی شبیه به این. دوست داشتنی بود از این جهت که می دیدم مسلمانان از همه جا در این دیار غریب می آیند حسینیه که همه با هم بگوییم به دین و آیین مان علاقه مندیم و هر جا که باشیم به آن پایبند می مانیم و توام با حسرت بود از این جهت که می دانستم در میهنم این مراسم با شور و هیاهویی دیگر برپاست. مثلا همین صدای اذانی که وقت سحر و افطار فضای کوی و برزن را پر می کند و چه بخواهی و چه نخواهی می شنوی اش، یکی از حسرت های من بود.  اما امسال که بعد از چند سال در میهن خودم هستم باید اعتراف کنم گویا در غربتم، بیرون که می روم اصلا حس نمی کنم فضا فضای ماه رمضانی ست. مردم راحت سیگار می کشند و روزه خواری میکنند و در پیاده رو ها راه می روند. انگار نه انگار. خیلی ها شاید ادعا کنند ساعت های روزه داری زیاد ست و هوا گرم. قبول ولی تا انجا که من می دانم خیلی از کشورهایی که به لحاظ جغرافیایی شمالی تر هستند ساعت های روزه داری بیشتری دارند مثلا درآلمان مردم بیست ساعت روزه داری می کنند ما هفده ساعت روزداری میکنیم و اینطور مردم استقبال می کنند! خوشحالی من از این ست که روزه داری فقط مختص شیعیان نیست ، مختص همه مسلمانان ست و گرنه نمی دانم روزه داری سر به کجا باز کرده بود!!
این روزها رمان مورد علاقه ام را خوانده ام همان که در کودکی کارتونش را می دیدم و دلم به حال رول اصلی اش می سوخت. تجربه خوبی بود چند سال بود سراغ رمان خواندن نرفته بودم. تمام کردن کتاب حس خوبی به من داده بود. نمی دانم شاید به این خاطر ست که هر وقت رمان می خوانم با تک تک نقش های داستان زندگی میکنم. حس خوبی داشت وقتی صفحات آخر کتاب با رضایت خاطر دیوید از زندگی اش تمام شد. من هم لذت بردم.



دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۲

در چرخ و فلک زندگی

اعتراف میکنم هیچ وقت به اندازه حالا ترس و رعب همه وجودم را فرانگرفته بود. ترس بدترین چیز دنیاست. با ترس همه آرزوها و آمال و آینده که در خیالاتت بافته ای دود می شود می رود هوا. گذشته را که فراموش کرده ام ولی با ترس از آینده هم نمی توانم درحال زندگی کنم. این نفسی هم که می رود و میآید کار من نیست. دست من نیست و گرنه در موقعیت حال هم نبودم.باز هم امید دارم. باز هم امید می بندم. باز هم ...آیا هنوز دریچه ای هست؟دریچه ای کورسویی روشنایی؟هان؟به یک باره تمام وجودم سقوط میکند. تمام ذهنم. یک قدم به عقب برمیگردم و گذشته را به یاد میآورم. با خودم عهد کرده ام هرگز پرونده بایگانی های گذشته را بیرون نکشم. فراموشش میکنم. همان بهتر که به آینده امید ببندم ولی "حال" ام به سختی میگذرد با ترس با دلهره با خوف . ای کاش مفری باشد. ای کاش!

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

معلم، استادی برای تمام زندگی

انسان در مسیر زندگی با افراد مختلف و در قالب های اجتماعی متفاوتی روبرو می شود. بعد از خانواده، دوستان،‌محیط مدرسه ،محیط باشگاه وغیره همگی مقدمه ای برای ابجاد روابط اجتماعی و رویارویی برای ایجاد ارتباط و تاثیرگذاری برهم را مهیا میکنند. دبستانی که بودم در یک مدرسه فوق العاده عالی درس میخواندم. والدین همه بچه ها مهندس و دکتر بودند و  برخی بچه ها خارج متولد شده بودند و به غیر از فارسی معمولا به زبان دیگری هم مسلط بودند، و تبعیض در مدرسه ما جای ویژه ای داشت. به این مفهوم که بچه ها  به خاطر شغل پدر و مادرشان مورد احترام یا تحقیر قرار میگرفتند. در مدرسه ما معمول بود که همه یک سال را جهشی میخواندند و اکثرا به آلات موسیقی آشنایی داشتند. آن مدرسه به غیر از درک تبعیض طبقاتی و ایجاد غرور و خود برتر بینی برای من چیزی نداشت. یادنگرفتم به همه به یک چشم نگاه کنم و برخی بی موالاتی ها برای من ارزش به حساب می آمد چون فضا اینطور ساخته شده بود.
برای دوره راهنمایی در یک مدرسه کاملا معمولی ثبت نام شدم . بچه ها تقربیا همسطح بودند و خبری از سانتی مانتال گرایی نبود، و من حس میکنم چقدر خوب شد که در آن مدرسه درس خواندم، چون معلمین خوبی داشتیم و چقدر در رشد فکری ما اثر ات خوبی گذاشتند.  بخش اعتقادی مذهبی ام در همان دوران و درآن مدرسه شکل گرفت. معلم پرورشی خوبی داشتیم به نام خانم زهرایی. توجیه مساله حجاب و خواندن نماز و یک سری شرایط اعتقادی دیگر که طبق آیین ما باید رعایت شود توسط این خانم ملکه ذهن من شد و من خودم را بی نهایت مدیون شخص ایشان می دانم. بعد از ایشان معلم عربی سال سوم راهنمایی ام خانم غزنوی که اصالتا شیرازی هم بود تاثیر به سزایی در اعتقادات من داشت. این دو معلم زندگی من را ساختند.
از دبیرستان و دانشگاه خاطره اینچنینی در ذهن ندارم ولی دو نفر حداقل به من یاد دادند چطور و چگونه می توانم آدم بهتری باشم. "کریس" یک مرد خیلی لاغر خیلی بلند با موهای سپید پشمکی و چشم های آبی و قلبی بی نهایت مهربان استاد سال اولم بود. چقدر روزهای اولی که سر کلاسش حاضر می شدم لهجه اش آزار دهنده بود و چقدر وقتی اولین امتحان میانترم را گرفت ترسیدم که نمره نیاورم و دلشوره داشتم. بعدکه برگه های تصحیح شده را آورد دیدم چقدر خوب برگه ها را صحیح کرده. از هیچ کمکی برای رشد دانشجویش مضایقه نمی کرد. به نظرم او خوب فهمیده بود که وظیفه اش این ست که دست دیگران را بگیرد تا به رشد فکری در مباحث و ابتکار برای ایجاد ایده های جدید برسند. به شدت به این مساله ایمان داشت و این در گفتار و رفتارش کاملا مشهود بود.آخرین جلسه کلاس تمام شده بود ولی خیلی ها برای رفع اشکال ایستاده بودند. من بیرون کلاس برای تکمیل جزوه روی تیمکت نشسته بودم که سر و کله کریس پیدا شد. به من گفت سیمین برای اینکه بتوانی این درس را پاس کنی حتما سوالات سالهای قبل را کار کن چون تنها خواندن جزوه نمی تواند کمکی بکند، جزوه بزرگی داشتیم که تمام کردنش هنر می خواست و اکثریت فکر میکردند باید همه وقتشان را صرف آن بکنند. درس او ردی های زیادی داشت و با توجه به هزینه دانشگاه، افتادن از درس او به مثابه پرت شدن از یک صخره بلند بود. آن ترم فشار زیادی بر من بود ولی کریس با این یک جمله که گفت جان من را نجات داد و خوشبختانه من با بهترین نمره قبول شدم.  کریس به لحاظ علمی فوق العاده بود و این که شاگرد او بودم یکی از بزرگترین افتخارات تحصیلی من ست.او خیلی چیزها به من یاد داد هم به لحاظ علمی هم به لحاظ رفتاری. به جرات می توانم بگوییم در آن برهه زمانی یک جهش بزرگ در زندگی من ایجاد کرد که بتوانم خودم را بشناسم و بفهم که به لحاظ علمی هیچ چیز نبودم و نیستم. وقتی کتابهایش را ورق میزنم خدا را شکر میکنم که شاگردی این استاد بزرگ را برای دو ترم نصیب من کرد."تام" هم استاد فوق العاده ای بود. یک مرد بلند لاغر با موهای بور حدودا چهل و پنج ساله و خوش اخلاق.
 تام برای ده سال عنوان بهترین استاد را به یدک میکشید و این حقیقتا برازنده او بود. با آمدنش سر کلاس گویا همه چیز را متحول میکرد. من هنوز سال اول بودم که از او خواستم اجازه دهد سر کلاسهایش شرکت کنم. لبخند ملیحی زد و گفت اوکی بات کیپ ایت کوایت. خدا میداند که چقدر جزوه ای که سر کلاس او نوشتم را دوست دارم.  هنوز صدایش در گوشم میپیچد. چقدر ما را تشویق میکرد مقاله بنویسم. حداقل سه جلسه به معرفی نرم افزار ها پرداخت تا بتواند ما را ترغیب به کار تحقیقی کند. دوست دارم دینی که به گردن دارم ادا کنم و هر چه یاد گرفتم به دیگران هم انتقال بدهم.فکر میکنم برای تمام عمر به خانم زهرایی و غزنویی و کریس و تام مدیونم.