چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

غربت کجاست؟

چند سالی که فرنگ بودم  محرم و رمضان برایم حال و هوای دیگری داشت. یک جور غربت دوست داشتنی توام با حسرتی شیرین، تقریبا چیزی شبیه به این. دوست داشتنی بود از این جهت که می دیدم مسلمانان از همه جا در این دیار غریب می آیند حسینیه که همه با هم بگوییم به دین و آیین مان علاقه مندیم و هر جا که باشیم به آن پایبند می مانیم و توام با حسرت بود از این جهت که می دانستم در میهنم این مراسم با شور و هیاهویی دیگر برپاست. مثلا همین صدای اذانی که وقت سحر و افطار فضای کوی و برزن را پر می کند و چه بخواهی و چه نخواهی می شنوی اش، یکی از حسرت های من بود.  اما امسال که بعد از چند سال در میهن خودم هستم باید اعتراف کنم گویا در غربتم، بیرون که می روم اصلا حس نمی کنم فضا فضای ماه رمضانی ست. مردم راحت سیگار می کشند و روزه خواری میکنند و در پیاده رو ها راه می روند. انگار نه انگار. خیلی ها شاید ادعا کنند ساعت های روزه داری زیاد ست و هوا گرم. قبول ولی تا انجا که من می دانم خیلی از کشورهایی که به لحاظ جغرافیایی شمالی تر هستند ساعت های روزه داری بیشتری دارند مثلا درآلمان مردم بیست ساعت روزه داری می کنند ما هفده ساعت روزداری میکنیم و اینطور مردم استقبال می کنند! خوشحالی من از این ست که روزه داری فقط مختص شیعیان نیست ، مختص همه مسلمانان ست و گرنه نمی دانم روزه داری سر به کجا باز کرده بود!!
این روزها رمان مورد علاقه ام را خوانده ام همان که در کودکی کارتونش را می دیدم و دلم به حال رول اصلی اش می سوخت. تجربه خوبی بود چند سال بود سراغ رمان خواندن نرفته بودم. تمام کردن کتاب حس خوبی به من داده بود. نمی دانم شاید به این خاطر ست که هر وقت رمان می خوانم با تک تک نقش های داستان زندگی میکنم. حس خوبی داشت وقتی صفحات آخر کتاب با رضایت خاطر دیوید از زندگی اش تمام شد. من هم لذت بردم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر