دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۲

در چرخ و فلک زندگی

اعتراف میکنم هیچ وقت به اندازه حالا ترس و رعب همه وجودم را فرانگرفته بود. ترس بدترین چیز دنیاست. با ترس همه آرزوها و آمال و آینده که در خیالاتت بافته ای دود می شود می رود هوا. گذشته را که فراموش کرده ام ولی با ترس از آینده هم نمی توانم درحال زندگی کنم. این نفسی هم که می رود و میآید کار من نیست. دست من نیست و گرنه در موقعیت حال هم نبودم.باز هم امید دارم. باز هم امید می بندم. باز هم ...آیا هنوز دریچه ای هست؟دریچه ای کورسویی روشنایی؟هان؟به یک باره تمام وجودم سقوط میکند. تمام ذهنم. یک قدم به عقب برمیگردم و گذشته را به یاد میآورم. با خودم عهد کرده ام هرگز پرونده بایگانی های گذشته را بیرون نکشم. فراموشش میکنم. همان بهتر که به آینده امید ببندم ولی "حال" ام به سختی میگذرد با ترس با دلهره با خوف . ای کاش مفری باشد. ای کاش!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر