پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۲

This is my turn!

لغت "تهران" یک جوری با لغت "دود" عجین شده که حتی اگر خداوند یک اقیانوس باران هم بفرستد این دو از هم جداناشدنی شده اند.چند روزی ست تهران میزبان باران های پاییزی ست ، کوههای شمال دوباره سفید پوش شده اند . بدون چتر و پالتو وشال نمیشود بیرون رفت. آسمان کیپ تا کیپ پر از ابر شده ست. خلاصه سرمای دلچسبی ست!

درست فردای همان روز که پست قبل را می نوشتم ، برای استخدامی یک شرکتی اقدام کردم و علاوه بر آن متوجه شدم "باردارم". شوکه، هیجان زده، خوشحال، و در حال حاضر امیدوار حالاتی ست که در توصیف این دو -سه هفته میتوان گفت.  حقیقتا این یکی خیلی بی سر و صدا آمد، اصلا متوجه نشده بودم باردارم، علتش این بود که علایم این بارداری با بارداری قبلی از زمین تا آسمان فرق میکرد. قبلی به ثمر ننشست، سقط شد. امیدوارم این یکی قصد ماندن داشته باشد. برای بودنش دعا میکنم. حالا اخر کی من میرسم پروژه ای که کلید خورده را تمام کنم خدا می داند. همیشه درست در لحظه مهم ترین تصمیماتم یک چیز سوپرایزی هجوم میآورد و کاسه کوزه هایمان را میشکند. اصلا مهم نیست اینبار می خواهم فقط این بچه به دنیا بیاید. قول می  دهم پروجکت منیجر خوبی هم باشم.  

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

در آخرین ماه پاییزی

به خودم قول داده بودم وقتی از سفر برگرشتم دوباره کار علمی را شروع کنم. امروز اولین گام را برداشتم، امکان اشتراک علمی یک سایت را خریداری کردم.  اگر فردا حالم خوب باشد می توانم مطالعه را شروع کنم.

راستی این هفته دوره ثبت نام دکتری ست. اصلا دلم نمی خواهد شرکت کنم. اصلا نمی خواهم به آن فکر کنم. به همین خاطر ست که سرم را به کار تحقیقاتی گرم میکنم. دلم نمی خواهد کسی دوباره پیشنهاد ادامه تحصیل به من بدهد. از عمر تلف کردن در دانشگاههای اینجا بی زارم.

چند روز است که در تهران باران می بارد، همین باعث شده از شدت هوای آلوده کم شود. دلم سفر می خواهد ، سفری به مناطق سرسبز. شهرنشینی آدم را یک جورایی بی خدا میکند. آدم در دل طبیعت بیشتر یاد خدا میکند. فضای تهران خیلی شهری ست. خیلی آلوده به هوای ناپاک ست. خیلی با این اوضاع غریبم. زندگی چند ساله ام در یک روستای سرسبز در خارج از وطن بدجوری بدعادتم کرده. گاهی حس میکنم دارم جان میکنم. تهران را دوست ندارم.



چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۲

نوامبر

اول:
چند روزی ست یکسره فکرم مشغول ست. مشکلی پیش آمده می خواهم حل اش کنم. طرف مقابل مهمانی ست که گاهی میزبانی اش را میکنم ولی وقتی از خانه مان می رود میشود مزاحم تلفنی ام. تا هست مودب و متشخص، تا می رود می شود لاابالی و بی هویت. هر دویمان فکرهامان به جایی قد نمی دهد. مرد می گوید ولش کن. من میگویم نه باید تکلیفمان روشن شود. این آدم مشکل شخصیتی دارد و صلاح نیست با او رفت و آمد کنیم . شتر سواری دولا دولا نمی شود. یا باید بنشیند بگوید چرا زنگ می زند و حرف نمی زند یا دیگر نباید اینجا بیاید. حسابی گیج شده ام. نمی دانستم احساسات متضاد یک هنرمند اینطور می تواند روح زنانه رنجورم را آزار دهد. مرد میگوید باید به خوبی تعبیر کنی، میگویم باشد ولی خوب تعبیر کردن زیادی هم حماقت می آورد. وقتی واضح و مبرهن ست که قصد آزار دارد چه چیز را باید به خوبی تعبیر کنم. عصر تکنولوژی ست شماره اش می افتد ولی از حرف زدن امتناع میکند. اتفاق یک بار -دوبار می افتد نه چند بار. مرد ساکت می شود. فکر میکند و می گوید حل اش می کنم. 

دوم:
هر بار برنامه مدونی می ریزم و میخواهم محکم بنشینم کاری انجام دهم، یا مسافرتی پیش می اید یا مهمانی از شهرستان می رسد یا برنامه جدیدی سرک می کشد و همه رشته ها را پنبه میکند. فردا عازم سفرم چند روزی می مانم. می خواهم مشکلی که گفتم حل کنم و بعد برگردم و برنامه هایم را از سر بگیرم.

سوم:
خیلی دلم برای کشری که یک سال است ترکش کردم تنگ شده. دلم برای سبزه هایش ، درختانش ، و مردم تنگ شده. دلم برای بالکن خانه، جنگل روبرو و آبگیر تنگ شده. گاهی خوابش را می بینم. دلم ساحل می خواهد ،دلم هوای پاک می خواهد. دلم آرامش می خواهد. همه اینها را در تهران ندارم!

چهارم:
کنفرانس دیگری در راه ست نمی دانم می شود خودم را به آن برسانم یا نه. به  هر حال دلم نمی خواهد این فرصت را زا دست بدهم. ای کاش یه کمی ریاضیاتم بهتر بود، و دست به کامپوترم هم. آن وقت قطعا می رسیدم. خوب ولی تمام دسامبرو ژانویه  را وقت دارم. شاید برسم.

پنجم:
محرم ست و ناخودآگاه دلها سمت کربلا. ای کاش من هم کربلایی می شدم.


دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

من و باغبانی

در این چند سال زندگی مشترکمان هیچ وقت سراغ گل و گیاه نرفتیم، هیچ وقت نخواستیم گل و گیاهی داشته باشیم. کلا خیلی اسپورت زندگی میکردم و تا چیزی را قطعا لازم نمی دانستم تهیه نمیکردم وجدا حوصله پرورش گل و گیاه هم نداشتم تا اینکه قبل از سفر مشهد دانه های ریز ریحان را کاشتم و به مناسبت سالگرد ازدواجمان هم یک گل فلفل هدیه گرفتم ، همین پریروز هم که بیرون رفتم یکی دو تا کاکتوس خریدم و امیدورام که بتوانl باغبان خوبی برای گلهای کوچک آپارتمانی ام باشم. هوا کمی سرد شده ست و ریحان ها در هوای گرم بیشتر رشد میکنند، کمی قد کشیده اند ولی آنی هم که من می خواستم نشده اند. گل فلفل هم کم کم برگهایش ریخت و فلفل هایش برای خوردن چیده شدند. حالا من مانده ام و ریحان ها و کاکتوس های کوچکم . یک کاسه سفالی که نقش گل آفتاب گردان داد هم برای کاکتوس ها خریده ام. ببینم می توان از خودم یک باغبان بسازم؟ 


 


سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۲

توطئه یک کلاهبرداری

سه ماه پیش از طرف یک وبسایت موثق اعلامیه مبنی بر برگزاری یک سمپوزیم در ژاپن دریافت کردم. از آنجایی که موضوعات پیشنهادی سمپوزیم قرابت زیادی با طرح پروژه ام داشت ،سریع اقدام کردم و مقاله ای که وقت و انرژی زیادی هم برای اش خرج کرده بودم  را اصطلاحا سابمیت کردم.
بعد یکی دو ماهی منتظر نشستم ببینم آیا مقاله فرستاده شده پذیرفته می شود یا نه. تا اینکه حدودا یک هفته پیش یک ایمیل با عنوان اینویتیشن لِتِر دریافت کردم.  متن ایمیل بعد از تشکر و یک وارم گریتینگ جانانه از پذیرش مقاله خبر میداد و  آنچه که ضمیمه ایمیل شده بود چیزی نبود مگر متن نامه دعوت برای حضور در سمپوزیوم که البته برای گرفتن ویزا و غیره و ذلک هم کاربرد دارد. بعد از کمی تحقیق، ایمیل زدن به این جا و آن جا و بررسی های بیشتر متوجه شدم این فقط یک کلاهبرداری ست. موسسه ای که اعلام کرده قرارست در ژاپن سمپوزیوم برگزار کند ظاهرا یک موسسه علمی ست در تایوان ، حساب بانکی اش در هونگ کنگ فعال ست و نتایج جستجو نشان می دهد اصلا چنین موسسه ای در تایوان وجود ندارد. هر فرد شرکت کننده به شرط پذیرش مقاله اش  باید 400 $ پرداخت کند تا بتواند در سمپوزیوم شرکت کند. این 400 دلار را ضرب در تعداد شرکت کنندگانی کنید که تحقیق نکرده پول را به حساب واریز می کنند رقمی می شود برای خودش. به این ترتیب رد پای کلاه برداری در سمینارها و سموزیوم های علمی هم پیدا شد! 
خلاصه آنچه که رخ داده:
 یک: مقاله ای که مدتها برایش زحمت کشیدم را بی چون و چرا فرستاده ام برای جایی که اصلا هدفش اخاذی بوده ، از کجا معلوم شاید نروند به اسم خودشان جایی چاپ کنند؟
 دو: آن وبسایت موثق اگر سفارش هایی را که دریافت میکرد اول صحت و سقمشان را بررسی میکرد بعد برای من و امثال من اگهی می فرستاد بهتر بود لااقل کلاهبردارها کمتر تمایل برای حضور در کارهای علمی تحقیقاتی میکردند.
سه: برای تکمیل سی.وی های خود مقاله هایتان را به هر جایی نفرستید، از همان اول خیلی تحقیق کنید. آرشیو سمینارهای قبلی شان را چک کنید. آلبوم کارهای قبلی شان،و  مقاله های چاپ شده شان را ببینید، بعد اقدام کنید.
چهار: به فضای سایبری اصلا اعتماد نکنید.

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

سلام پاییز

صبح که از خواب بیدار شدم نمی دانستم حدودا بیست دقیقه بعد تصمیم میگیرم روز متفاوتی برای خودم بسازم. بعد از انجام فریضه پارک رفتیم ، دویدیم، هوای پارک وارد ریه ها کردیم و برگشتیم. مرد رفت که نان تازه بخرد من هم آب جوش گذاشتم برای چایی و رفتم دوش گرفتم و وقتی بیرون آمد دیدم هنوز بیست دقیقه به هفت صبح ست. این بی سابقه ترین چیزی ست که بعد از ایران آمدنمان تجربه کردم. این چندماه خواب صبحگاهی را به همه چیز ترجیح می دادم. نمی دانم شاید این تاثیر حلول اول مهر باشد که این دانش آموز قدیمی را ناخواسته به وجد آورده ست، من که خودم شادابی سر صبح را مدتها بود در خودم ندیده بودم. حقیتا امروز روز متفاوتی ست! 

تصمیم گرفتم گرافیست شوم. این کاری ست که مدتهاست به آن فکر می کرده ام. حالا قسمت شد در یک دوره کلاسهای مربوط به این رشته شرکت کنم. قبلا طراحی و آبرنگ کار کرده ام، کمی هم با نرم افزار های طراحی آرم و لوگو آشنایی دارم. امیدورام موفق شوم، چون ایده های خوبی دارم و حیف ست که بگذارم این تمایلی که دارم بی خود و بی جهت بی فرصت بماند. می خواهم این فرصت را به خودم داده باشم که بعدها به خودم نگویم یک بعدی فکر می کرده ام و همه چیز را می خواستم از دامن تحصیلات به دست آوررم. می خواهم هنر هم در زندگی ام جای خودش را باز کند. نهایتا این یعنی برنامه مدونی برای پاییز دارم. 





چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

تابستان من در یک نگاه

تابستان پرکاری را شروع کردم. جوش و خروش این پرکاری از خرداد رقم خورد همانجا که متوجه شدم می توانم یک "کار" داشته باشم که هم مربوط به زمینه تحصیلی ام هست و هم پرستیژ شغلی مناسبی دارد. کتاب های آموزشی مقدماتی را تهیه کردم و مشغول خواندن شدم، تقریبا مطمئن بودم که تا چندماه دیگر اصطلاحا "دستم بند میشود". تمام تیر و مرداد و شهریور را با کتاب خواندن آن هم برای امتحان دادن، و در آزمون شرکت کردن گذراندم. خب باید اعتراف کنم که حالا دریافتم مساله خیلی هم جدی نبوده و من اصلا باید قید "کار و استخدام شدن" را بزنم. خیلی ناراحت کننده ست ولی نمی شود کار پیدا کرد. این مساله اصلا شوخی بردار نیست. من نه پارتی دارم و نه جاهایی که تا حالا برای کاریابی مراجعه کرده ام مثمر ثمر بوده!! با اینکه رشته تحصیلی خوبی هم دارم همیشه در نوبت قرار میگیرم. دفتر قبلی هم حداقل تا یک ماه دیگر اعلام میکند کی بیایید سر کار، که البته کار دندان گیری هم نیست فقط برای رفع بیکاری خوب ست. پس حداقل یک ماه دیگر هم بیکار خواهم بود.

خب این تابستان خیلی کتاب خواندم، تحصیلی و غیر تحصیلی و اعتراف میکنم از اینکه تمام وقتم به مطالعه می گذشت خوشحال بودم. خیلی وقت بود رمان نخوانده بود. طلسم را شکستم و رمان چشمهایش اثر بزرگ علوی را خواندم. رمان زیبایی بود. من از خواندنش لذت بردم و متعجب بودم که چطور نویسنده توانسته به خوبی حالات عشقی یک زن را به رشته تحریر درآورد.
"من همسرش هستم" و "زندگی خصوصی خانم و آقای میم" را هم دیدم. نظری راجع بهشان ندارم. فیلمهای پرفکتی نبودند. فقط دیدم که دیده باشم.

خب از حال و هوای این روزها بگویم. گاهی غصه ام میگیرد. وقتی ایران نبودم از فامیل ها بیشتر محبت دریافت میکردم ولی حالا انگار برخی ها منجمد شده اند. آنجا که بودیم گاهی زنگ می زدند حالمان را میپرسیدند. حالا هم زنگ میزنند ولی تا گوشی را برمی داریم گوشی را میگذارند!! می خواهند به اصطلاح تلافی کنند. قضیه از این قرار ست که دیگران فکر میکنند ما باید مثل اپراتورها از شب تا صبح منتظر بشینیم ببینیم آنها کی زنگ میزنند تا جواب تلفن بدهیم. فکر نمیکنند ما هم برای خودمان خرید داریم، حمام و دستشویی میرویم و بالاخره به هر دلیلی در خانه نباشیم نمی توانیم جواب تلفن بدهیم. کلا بر این باورند که ما مثل یک موجود بی تحرک فقط در خانه هستیم و در دسترس نبودنمان امری غیر عادی ست. فرهنگ پیغام گذاشتن را هم که ندارند، بنابراین آویزان ما میشوند و ما باید اثبات کنیم که فلان وقت به پیر و پیغمبر خانه نبوده ایم. حالم از این روابط  تسلط گرایانه شان بهم میخورد.

مساله دیگری هم که هست اینکه متاسفانه با همسایه های بدی همجوار شدیم. خیلی شلخته و بی ملاحظه هستند. خارجه که بودم در یک مجتمع زندگی میکردیم همسایه های زیادی داشتم یکی مکزیکی بود، یکی چینی ، یکی انگلیسی ولی با هیچکدام مشکل نداشتم. خیلی بدم میآید که هم زبان های وطن خودم طوری برخوردمیکنند که انگار هیچ زبانی حالیشان نمی شود. امروز دهکده های حواشی تهران را بررسی میکردیم ببینیم کجا می توانیم خانه بخریم و از بین مردم شهر برویم تا هم کمتر دود بخوریم و هم کمتر رفتار زشتشان دامن آسایشمان را بگیرد.

از این بحث ها که بگذریم من دوتا قوری خریدم یکی برای دم کردن چایی دیگری برای دم کردن دم جوش. قوری مادر و فرزندی یکی کوچک و یکی بزرگ.




شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

هق هق اشک، شاخم شکست!!

...یک و سال و نیم طول کشید. هشت نه ساعت کار علمی تحقیقی در طول روز گاهی امانم را میبرید. خسته می شدم ولی به شیرینی آخر کار فکر میکردم. حالا چی شد؟ هیچی مقاله ام رد شد.  هق هق اشک، شاخم شکست!!
واقعا دلم نمی خواهد این حقیقت را بپذیرم، چون خیلی خیلی برایش زحمت کشیدم. باید بنشیم ببینم چه می شود کرد.
می دانی یک وقت هایی هست آدم عصب دارد یعنی وقتی یک مساله پیش میآید خونش به جوش میآید از خودش عکس العمل نشان می دهد ،جزع فزع میکند. من الان در یک حالتی هستم که اعصابم حالت نیوترال به خود گرفته اند. انگار نه انگار. یک حالتی شبیه بی رگ بودن، سیب زمینی شدن، خنثای خنثی!!

امروز رفتم دفتر کارم را دیدم، خوشم اومد، خیلی با کلاس بود. شاید از آخر این هفته شاید از هفته بعد کارم را شروع کنم. تا ببینیم چه میشود!

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۲

شین مثل شهریور

شهریور امسال را با خواندن کتاب "چشمهایش" شروع کردم. قضیه این بود که یکی از دوستان خارجه تشریف آورده بودند ایران و من برایش یک کتاب و چند کارت پستال خریدم. می خواستم کتاب، یک رمان ایرانی اصیل باشد، همین شد که رفتم میدان انقلاب و بدون هیچ تردیدی کتاب "چشمهایش" را خریدم و خواندم و بعد هدیه دادم اش!!

بعد هم رفتم مسافرت، سفری یک هفته ای به اصفهان ، هوا خوب و عالی بود و یک هفته ای دور از هیاهوی تهران و دود و قال و قیلش سرکردم. 

خیلی بد ست آدم توی یک روز از مرکز تحقیقاتی بشنود که مقاله اش رد شده! البته ایرادی ندارد ، اشکالاتی که به اصل کار گرفته بودند آبگوشتی بود! آن اشکالاتی هم  که مثلا اساسی به نظر می آمدند قابل رفع ست. خوب این یعنی هنوز جای امید بستن هست.

وقتی امروز وارد کلاس زبان شدم دوستم گفت امروز امتحان رایتینگ داریم. خیالم راحت شد، اگر در این تنگنای یهو امتحان دادن قرار نگرفته بودم، هفته پیش رو بیشتر برایم سخت می گذشت. می خواستم از وقتی برگشتم خانه بکوب بنشینم رایتیگ انواع و اقسام موضوع ها را کار کنم. با این امتحان یهویی، کار هفته آتی کم شد، یکی جلوی من را گرفت که مثل بلدوزر روی کتاب و دفتر نیفتم و کار نکنم. الا ای حال راضی ام که امتحان دادیم هرچند هفته دیگر بخش دوم موارد امتحانی ست و این چیزی از به مطالعه سپری شدن هفته کم نمی کند. مضاف براین، هفته دیگر قرارست مشغول کار بشوم. بیمه دارد و درآمدش کمتر از حد معمول برای یک فوق لیسانسه ست، ولی خدایی همین هم غنیمت ست. 

دعا دعا میکنم مشکلات ریز و درشت و در هم تنیده ام هم حل شود. امروز موقع پیاده روی به سمت خانه شمردم دیدم اگر خدا از خواسته های من سرسام نگیرد خیلی ست!! خوب بنده ای هستم با خواسته های ایده ال و خدایی خوب و مهربان که نمیشود از رحمت او چشم پوشی کرد. 

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۲

تلخی ها یی که با شکر پوشانده نمی شود!

راه رفتن روی این خاک عزیز، چیزی هست که هر از چندگاه دلم می خواهد تنهایی تجربه اش کنم. چند روز پیش نزدیک های نازی آباد دنبال ایستگاه بی.آر.تی میگشتم، مجبور شدم حداقل چند صدمتری پیاده روی کنم. احساسات ضد و نقیض زیادی حین راه رفتن ذهنم را مشغول می کرد، تا اینکه به این نتیجه رسیدم که قلبا، روحا، وجدانا، خاکم را دوست دارم، اینقدر دوستش دارم که بخواهم به خاطرش جانم را فدا کنم، قطره قطره خونم را، ولی حس میکنم این خاک عزیز خیلی بیشتر از این حرف و حدیث ها که نقل می شود احتیاج به دلسوزی داشته باشد. قشر تحصیل کرده بیکار، قشر معتاد، قشر زنان سرپرست خانوار، قشر بی خانمان ها، قشر مستاجر همه و همه در کنار هم، در همین خاک روییده و پرورش یافتند، و ای کاش زمانه و روزگار بهتری برای همه به خصوص اقشار آسیب پذیر رقم بخورد.


یکی از تلخ ترین صحنه هایی که در بدو ورودم به ایران رقم خورد دیدن زن ها و مردهای دست فروش در متروی تهران بود. وقتی از مترو پیاده شدم صورتم مثل آدمهای کتک خورده قرمز شده بود، نمی توانستم درک کنم چرا دستفروشی باید در مترو ، آن هم بین این همه مسافر به هم فشرده باید صورت بگیرد. چند بار دیگر هم که سوار مترو شدم همان احساس را داشتم مضاف بر اینکه مکررا فکر می کردم چگونه می توان جلوی این آبروریزی بزرگ را گرفت! برای من آبروریزی محسوب میشود چون هیچ جای دیگر چنین چیزی ندیدم، خصوصا با این کیفیت که فروشنده ها چیز می فروشند، مثلا لوازم آرایشی فوق العاده ارزان که برایش خدا می داند چه تعریف و تمجیدها که نمی کنند، و بعد هم میگویند که این قیمت مترویمان ست، گوینده فروشنده در چند بازار به طور همزمان فعالیت میکند، یا مثلا لباس زیر گیاهی!! که من دقیقا به یاد انسانهای اولیه که از برگ برای پوشاندن عورتشان استفاده میکردند می افتم! باطری های گلمی(قلمی)، شارژ موبایل، کلاه گیس های رنگ ومش شده، کیک و کلوچه ، انواع و اقسام خودکار چراغ قوه دار یا پاک کن سر خودو هزار قلم جنس دیگر، بین دست فروش ها و مشتریان دست به دست می شود. جالب اینجاست که فروشنده ها در رنج سنی بیست و پنج سال تاپنجاه سال هستند و این یعنی دو نسل، چیزی شبیه به مادر و فرزند و این یعنی افول، افولی که دو یا سه نسل در کنار هم در حال تجربه کردن هستند.

نظر دیگران را که در این باره پرسیدم گفتند نه اینکه در مترو دستفروش هست که خیلی خوب ست، آدم حوصله اش سر نمی رود! ولی من حوصله ام خیلی سر میرود. صدای مکرر دستفروش ها که غالبا با "خانمهای عزیز" یا "خانمها" شروع میشود و اغراق هایی که برای فروش جنس هایشان میکنند برای من دل شوره آورست و گاه صدای چندتایشان در هم می افتد و من دقیقا همین جاست که یادم میرود می خواستم کدام ایستگاه پیاده شوم. صدای شیهه مترو و حجم هوایی که شتابان با خود می آورد ،هوای سرد داخل واگن ها ،هول و اضطراب مسافرین برای سوار و پیاده شدن و بی تفاوت بودن نشان نسبت به این همه آشفتگی که میبینند و طی کردن مسیری که در تاریکی مطلق اتفاق میافتد چیزهایی هستند که از سوارشدن در مترو دلزده ام کرده اند. 


حالا همه اینها به کنار، یک روز تصیم گرفتم از بلوار کشاورز به سمت چهارراه ولیعصر کمی پیاده روی کنم، یک دختر کوچک پنج-شش ساله را دیدم که با یک بطری آب و یک گونی به زیر پا، دو زانو کنار پیاده رو نشسته بود و از فرط خستگی خوابش برده بود، چند سکه هم جلویش روی زمین بود، مردی رد شد و یک اسکناس پانصد تومانی توی دستهای دخترک چپاند، دخترک چشمهایش را باز کرد و نوط را مشت کرد، این صحنه تقریبا چیزی شبیه به فرو رفتن خنجربود بر گلوی من! با خودم فکر میکردم باید بهزیستی این بچه را از خانواده اش البته اگر خانواده ای داشته باشد بگیرد، حقا که استحقاق داشتن فرزند ندارند، اول از همه ممکن ست این دختر مورد آزار و اذیت جنسی قرار بگیرد بدون اینکه این دختر سبب وقوع چنین فاجعه ای باشد( این مساله ،مساله ای ست که لااقل اخیرا چند کارگردان سعی کرده اند به تصویر بکشانندش و به پرده سینما ببرند) این دختر فقط حکم طعمه را برای پول طلبان و یک قربانی برای منفعت طلب را دارد، در ثانی وقتی این بچه بزرگ شد سوای وضعش در آینده(بالفرض که به تاج و تختی هم برسد) به یادآوری گدایی در گوشه خیابان آن هم درچنین سنی چیزی جز افسردگی، و بروز بیماری های روانی برایش ندارد.


از یک پسر آدامس فروش در ایستگاه مترو پرسیدم چند ساله ست در جواب گفت که هنوز مدرسه نمی روم.
متاسفانه بحث کودکان کار، و بی کاری زنان در پایتخت جدی ست. ای کاش جدی گرفته بشود. ای کاش این زخمها التیام پیدا کند، و این خاک عزیز، عزیز و سربلند باقی بماند.



یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۲

This week

این هفته، هفته پرکاری ست. سرم خیلی شلوغ ست. یک عالمه امتحان دارم. نوبت چشم پزشکی دارم. امتحان عملی دارم. پرزنتیشن دارم. مصاحبه کاری هم ممکن ست به آن اضافه شود و این آش از این هم که هست شور تر شود. امیدوارم به خیر و سلامتی این هفته هم بگذرد. این یک حقیقت ست که من می توانم همیشه سرم را اینقدر شلوغ کنم که وقت برای هیچ کس و هیچ چیز نداشته باشم. گاهی این ویژگی خوب ست گاهی نه. حوصله خودم هم سر رفت بس که همیشه مشغولیت می زایم!!

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۲

The Holy month of Ramadan

 عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت... صد شکر که این آمد و صدحیف که آن رفت. 
وقتی ماه رمضان می خواست شروع شود نمی دانستم آیا واقعا می توانم روزه ها را بگیرم یا نه. سال گذشته بیماری سختی داشتم و نتوانستم روزه بگیرم. خدا را شکر در عین ناباوری روزه های هفده ساعته را تاب آوردم! به جرات می توانم بگویم این ماه رمضان یکی از بهترین ماه رمضان های عمرم بود. خدا را شاکرم که حسرت اینماه را به دلم نگذاشت. امیدوارم ماه های رمضان بعدی تجربه ها و دستاوردهای بهتری داشته باشم و صد البته امیدوارم "این ماه رمضان، آخرین ماه رمضان من نباشد" الهی آمین. 
عید فطر مبارک!

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

تقویم آشپزخانه

 یک زن تحصیلکرده باشد یا نباشد، هنرمند باشد یا نباشد دلش بخواهد خانه داری کند یا نخواهد باید خوب به خاطر بسپارد "آشپزخانه" اولین اتاق خصوصی او در خانه ست که باید بیشتر از هر جای دیگر در آن وقت بگذراند. شستشو و رفت و روب می شود عادت هر روزش!  می باید از حالت مدرن در بیاید، بی خیال ناخن های مانیکور شده اش شود، قید نرمی دستهای نازنین و انگشت های باریک و ظریف اش را بزند. سیم بیاندازد ته قابلمه ها، ته مانده چسبیده به ظرف غذا ها را دربیاورد. هر از چندی با اسید سینک و سنگ ها را تمیز کند. تفاله گیر چای را بشوید. کف و کاشی ها را بسابد تا اثر از چربی به جای نماند. اجاق خانه را گرم نگه دارد.برنج دم کند ، عطر غذاهایش محله را پر کند. او یک زن ست می باید نیم بیشتری از هنرهایش را از چارچوب آشپزخانه و قاب گرد بشقاب ها به نمایش بگذارد. شاید چون بیشتر از هر کاری در خانه "آشپزی" می کند، پیوسته و بلا انتقطاع برای هر نوبت غذا، وگرنه اعضای خانه گرسنه می مانند و قلب مهربان زن تحمل زجر دادن دیگران را ندارد. زن کجاست؟ جایگاهش کجاست؟ یک ضرب المثل انگلیسی می گوید زن "پابرهنه" و "حامله" در آشپزخانه ست! اینطور بیشتر به دل می نشیند آیا؟! جوابی برای سوال ندارم. یعنی دارم ولی خیلی مفصل!نمی دانم. خب خودم از شستن قابلمه ها متنفرم! وهنرهایم را هم از قاب ظرف و ظروف پراکنده نمی کنم، ولی یک چیزهای سنتی ایی هست که دوست دارم من هم در تهیه اش سهمی داشته باشم. البته بخشی از آنچه دوست دارم درست کنم طبق عادت ست و بخشی دیگر به مانند ثبت یک رکود ست. وقتی ایران نبودم اینقدر دلم سکنجبین می خواست که بارها نقشه کشیدم اگر یک جایی سکنجبین دیدم بطری اش را مثل بطری آب معدنی سر بکشم. نمی دانم چرا اینقدر ولع سکنجبینی داشتم! حالا که برگشتم هر نوع مواد اولیه ی سنتی-دست سازی که بخواهم هست هر چه بخواهم درست میکنم. کمی فکر کردم دیدم یک تقویم آشپزخانه باید درست کنم. اردیبهشت: تهیه خلال باقالا، تهیه نخود فرنگی های تازه، تهیه مربا بالنگخرداد:آلبالو برای تهیه مربا و شهد برای شربت، همینطور لواشکاواخر تیر و اوایل مرداد: تهیه غوره و آب غوره، تهیه سبزی های خشک معطر.شهریور: گوجه فرنگی برای تهیه رب گوجه، آلو برای لواشکمهر: لیمو برای تهیه آب لیموآبان: ذرت برای تهیه ذرت مخصوص سوپ و احیانا ذرت مکزیکیعلاوه بر اینکه هر وقت سال که خواستم ترشی  و سکنجبین هم درست میکنم. این تقریبا خلاصه ای ست از تقویم آشپزخانه در خانه کوچک ما. این هم یک عکس از تهیه آبغوره امسال.البته این اولین بار ست که آبغوره درست کردم.می خواستم به خودم ثابت کنم من هم می توانم آب غوره درست کنم!





پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۲

sigh!

آه! یک وقت هایی هست آدم دلش برای یک چیزهایی تنگ می شود که قبلا داشته ولی حالا ندارد. دلم برای آزادی هایی که قبلا داشتم ولی حالا ندارم خیلی تنگ شده ست. یک آرامشی داشتم که حالا دیگر ندارم. مثل مرغی که از شاخه پریده باشد، آزادی هایم و برخی دلخوشی هایم پر کشیده اند.آه! بعضی وقت ها هست که من ترجیح می دهم با خدا هم کلام نشوم. چون گر بشوم می خواهم غر بزنم و سرش را درد بیاورم که چرا و چرا و می دانم که اصلا کارم درست نیست. بنابراین فعلا تصمیم ندارم با خدا حرف بزنم تا به آرامش بعد از طوفان دست پیدا کنم آن وقت شاید بشود با خدا وارد مذاکره شد.آه!...


چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

غربت کجاست؟

چند سالی که فرنگ بودم  محرم و رمضان برایم حال و هوای دیگری داشت. یک جور غربت دوست داشتنی توام با حسرتی شیرین، تقریبا چیزی شبیه به این. دوست داشتنی بود از این جهت که می دیدم مسلمانان از همه جا در این دیار غریب می آیند حسینیه که همه با هم بگوییم به دین و آیین مان علاقه مندیم و هر جا که باشیم به آن پایبند می مانیم و توام با حسرت بود از این جهت که می دانستم در میهنم این مراسم با شور و هیاهویی دیگر برپاست. مثلا همین صدای اذانی که وقت سحر و افطار فضای کوی و برزن را پر می کند و چه بخواهی و چه نخواهی می شنوی اش، یکی از حسرت های من بود.  اما امسال که بعد از چند سال در میهن خودم هستم باید اعتراف کنم گویا در غربتم، بیرون که می روم اصلا حس نمی کنم فضا فضای ماه رمضانی ست. مردم راحت سیگار می کشند و روزه خواری میکنند و در پیاده رو ها راه می روند. انگار نه انگار. خیلی ها شاید ادعا کنند ساعت های روزه داری زیاد ست و هوا گرم. قبول ولی تا انجا که من می دانم خیلی از کشورهایی که به لحاظ جغرافیایی شمالی تر هستند ساعت های روزه داری بیشتری دارند مثلا درآلمان مردم بیست ساعت روزه داری می کنند ما هفده ساعت روزداری میکنیم و اینطور مردم استقبال می کنند! خوشحالی من از این ست که روزه داری فقط مختص شیعیان نیست ، مختص همه مسلمانان ست و گرنه نمی دانم روزه داری سر به کجا باز کرده بود!!
این روزها رمان مورد علاقه ام را خوانده ام همان که در کودکی کارتونش را می دیدم و دلم به حال رول اصلی اش می سوخت. تجربه خوبی بود چند سال بود سراغ رمان خواندن نرفته بودم. تمام کردن کتاب حس خوبی به من داده بود. نمی دانم شاید به این خاطر ست که هر وقت رمان می خوانم با تک تک نقش های داستان زندگی میکنم. حس خوبی داشت وقتی صفحات آخر کتاب با رضایت خاطر دیوید از زندگی اش تمام شد. من هم لذت بردم.



دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۲

در چرخ و فلک زندگی

اعتراف میکنم هیچ وقت به اندازه حالا ترس و رعب همه وجودم را فرانگرفته بود. ترس بدترین چیز دنیاست. با ترس همه آرزوها و آمال و آینده که در خیالاتت بافته ای دود می شود می رود هوا. گذشته را که فراموش کرده ام ولی با ترس از آینده هم نمی توانم درحال زندگی کنم. این نفسی هم که می رود و میآید کار من نیست. دست من نیست و گرنه در موقعیت حال هم نبودم.باز هم امید دارم. باز هم امید می بندم. باز هم ...آیا هنوز دریچه ای هست؟دریچه ای کورسویی روشنایی؟هان؟به یک باره تمام وجودم سقوط میکند. تمام ذهنم. یک قدم به عقب برمیگردم و گذشته را به یاد میآورم. با خودم عهد کرده ام هرگز پرونده بایگانی های گذشته را بیرون نکشم. فراموشش میکنم. همان بهتر که به آینده امید ببندم ولی "حال" ام به سختی میگذرد با ترس با دلهره با خوف . ای کاش مفری باشد. ای کاش!

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

معلم، استادی برای تمام زندگی

انسان در مسیر زندگی با افراد مختلف و در قالب های اجتماعی متفاوتی روبرو می شود. بعد از خانواده، دوستان،‌محیط مدرسه ،محیط باشگاه وغیره همگی مقدمه ای برای ابجاد روابط اجتماعی و رویارویی برای ایجاد ارتباط و تاثیرگذاری برهم را مهیا میکنند. دبستانی که بودم در یک مدرسه فوق العاده عالی درس میخواندم. والدین همه بچه ها مهندس و دکتر بودند و  برخی بچه ها خارج متولد شده بودند و به غیر از فارسی معمولا به زبان دیگری هم مسلط بودند، و تبعیض در مدرسه ما جای ویژه ای داشت. به این مفهوم که بچه ها  به خاطر شغل پدر و مادرشان مورد احترام یا تحقیر قرار میگرفتند. در مدرسه ما معمول بود که همه یک سال را جهشی میخواندند و اکثرا به آلات موسیقی آشنایی داشتند. آن مدرسه به غیر از درک تبعیض طبقاتی و ایجاد غرور و خود برتر بینی برای من چیزی نداشت. یادنگرفتم به همه به یک چشم نگاه کنم و برخی بی موالاتی ها برای من ارزش به حساب می آمد چون فضا اینطور ساخته شده بود.
برای دوره راهنمایی در یک مدرسه کاملا معمولی ثبت نام شدم . بچه ها تقربیا همسطح بودند و خبری از سانتی مانتال گرایی نبود، و من حس میکنم چقدر خوب شد که در آن مدرسه درس خواندم، چون معلمین خوبی داشتیم و چقدر در رشد فکری ما اثر ات خوبی گذاشتند.  بخش اعتقادی مذهبی ام در همان دوران و درآن مدرسه شکل گرفت. معلم پرورشی خوبی داشتیم به نام خانم زهرایی. توجیه مساله حجاب و خواندن نماز و یک سری شرایط اعتقادی دیگر که طبق آیین ما باید رعایت شود توسط این خانم ملکه ذهن من شد و من خودم را بی نهایت مدیون شخص ایشان می دانم. بعد از ایشان معلم عربی سال سوم راهنمایی ام خانم غزنوی که اصالتا شیرازی هم بود تاثیر به سزایی در اعتقادات من داشت. این دو معلم زندگی من را ساختند.
از دبیرستان و دانشگاه خاطره اینچنینی در ذهن ندارم ولی دو نفر حداقل به من یاد دادند چطور و چگونه می توانم آدم بهتری باشم. "کریس" یک مرد خیلی لاغر خیلی بلند با موهای سپید پشمکی و چشم های آبی و قلبی بی نهایت مهربان استاد سال اولم بود. چقدر روزهای اولی که سر کلاسش حاضر می شدم لهجه اش آزار دهنده بود و چقدر وقتی اولین امتحان میانترم را گرفت ترسیدم که نمره نیاورم و دلشوره داشتم. بعدکه برگه های تصحیح شده را آورد دیدم چقدر خوب برگه ها را صحیح کرده. از هیچ کمکی برای رشد دانشجویش مضایقه نمی کرد. به نظرم او خوب فهمیده بود که وظیفه اش این ست که دست دیگران را بگیرد تا به رشد فکری در مباحث و ابتکار برای ایجاد ایده های جدید برسند. به شدت به این مساله ایمان داشت و این در گفتار و رفتارش کاملا مشهود بود.آخرین جلسه کلاس تمام شده بود ولی خیلی ها برای رفع اشکال ایستاده بودند. من بیرون کلاس برای تکمیل جزوه روی تیمکت نشسته بودم که سر و کله کریس پیدا شد. به من گفت سیمین برای اینکه بتوانی این درس را پاس کنی حتما سوالات سالهای قبل را کار کن چون تنها خواندن جزوه نمی تواند کمکی بکند، جزوه بزرگی داشتیم که تمام کردنش هنر می خواست و اکثریت فکر میکردند باید همه وقتشان را صرف آن بکنند. درس او ردی های زیادی داشت و با توجه به هزینه دانشگاه، افتادن از درس او به مثابه پرت شدن از یک صخره بلند بود. آن ترم فشار زیادی بر من بود ولی کریس با این یک جمله که گفت جان من را نجات داد و خوشبختانه من با بهترین نمره قبول شدم.  کریس به لحاظ علمی فوق العاده بود و این که شاگرد او بودم یکی از بزرگترین افتخارات تحصیلی من ست.او خیلی چیزها به من یاد داد هم به لحاظ علمی هم به لحاظ رفتاری. به جرات می توانم بگوییم در آن برهه زمانی یک جهش بزرگ در زندگی من ایجاد کرد که بتوانم خودم را بشناسم و بفهم که به لحاظ علمی هیچ چیز نبودم و نیستم. وقتی کتابهایش را ورق میزنم خدا را شکر میکنم که شاگردی این استاد بزرگ را برای دو ترم نصیب من کرد."تام" هم استاد فوق العاده ای بود. یک مرد بلند لاغر با موهای بور حدودا چهل و پنج ساله و خوش اخلاق.
 تام برای ده سال عنوان بهترین استاد را به یدک میکشید و این حقیقتا برازنده او بود. با آمدنش سر کلاس گویا همه چیز را متحول میکرد. من هنوز سال اول بودم که از او خواستم اجازه دهد سر کلاسهایش شرکت کنم. لبخند ملیحی زد و گفت اوکی بات کیپ ایت کوایت. خدا میداند که چقدر جزوه ای که سر کلاس او نوشتم را دوست دارم.  هنوز صدایش در گوشم میپیچد. چقدر ما را تشویق میکرد مقاله بنویسم. حداقل سه جلسه به معرفی نرم افزار ها پرداخت تا بتواند ما را ترغیب به کار تحقیقی کند. دوست دارم دینی که به گردن دارم ادا کنم و هر چه یاد گرفتم به دیگران هم انتقال بدهم.فکر میکنم برای تمام عمر به خانم زهرایی و غزنویی و کریس و تام مدیونم.