چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

تابستان من در یک نگاه

تابستان پرکاری را شروع کردم. جوش و خروش این پرکاری از خرداد رقم خورد همانجا که متوجه شدم می توانم یک "کار" داشته باشم که هم مربوط به زمینه تحصیلی ام هست و هم پرستیژ شغلی مناسبی دارد. کتاب های آموزشی مقدماتی را تهیه کردم و مشغول خواندن شدم، تقریبا مطمئن بودم که تا چندماه دیگر اصطلاحا "دستم بند میشود". تمام تیر و مرداد و شهریور را با کتاب خواندن آن هم برای امتحان دادن، و در آزمون شرکت کردن گذراندم. خب باید اعتراف کنم که حالا دریافتم مساله خیلی هم جدی نبوده و من اصلا باید قید "کار و استخدام شدن" را بزنم. خیلی ناراحت کننده ست ولی نمی شود کار پیدا کرد. این مساله اصلا شوخی بردار نیست. من نه پارتی دارم و نه جاهایی که تا حالا برای کاریابی مراجعه کرده ام مثمر ثمر بوده!! با اینکه رشته تحصیلی خوبی هم دارم همیشه در نوبت قرار میگیرم. دفتر قبلی هم حداقل تا یک ماه دیگر اعلام میکند کی بیایید سر کار، که البته کار دندان گیری هم نیست فقط برای رفع بیکاری خوب ست. پس حداقل یک ماه دیگر هم بیکار خواهم بود.

خب این تابستان خیلی کتاب خواندم، تحصیلی و غیر تحصیلی و اعتراف میکنم از اینکه تمام وقتم به مطالعه می گذشت خوشحال بودم. خیلی وقت بود رمان نخوانده بود. طلسم را شکستم و رمان چشمهایش اثر بزرگ علوی را خواندم. رمان زیبایی بود. من از خواندنش لذت بردم و متعجب بودم که چطور نویسنده توانسته به خوبی حالات عشقی یک زن را به رشته تحریر درآورد.
"من همسرش هستم" و "زندگی خصوصی خانم و آقای میم" را هم دیدم. نظری راجع بهشان ندارم. فیلمهای پرفکتی نبودند. فقط دیدم که دیده باشم.

خب از حال و هوای این روزها بگویم. گاهی غصه ام میگیرد. وقتی ایران نبودم از فامیل ها بیشتر محبت دریافت میکردم ولی حالا انگار برخی ها منجمد شده اند. آنجا که بودیم گاهی زنگ می زدند حالمان را میپرسیدند. حالا هم زنگ میزنند ولی تا گوشی را برمی داریم گوشی را میگذارند!! می خواهند به اصطلاح تلافی کنند. قضیه از این قرار ست که دیگران فکر میکنند ما باید مثل اپراتورها از شب تا صبح منتظر بشینیم ببینیم آنها کی زنگ میزنند تا جواب تلفن بدهیم. فکر نمیکنند ما هم برای خودمان خرید داریم، حمام و دستشویی میرویم و بالاخره به هر دلیلی در خانه نباشیم نمی توانیم جواب تلفن بدهیم. کلا بر این باورند که ما مثل یک موجود بی تحرک فقط در خانه هستیم و در دسترس نبودنمان امری غیر عادی ست. فرهنگ پیغام گذاشتن را هم که ندارند، بنابراین آویزان ما میشوند و ما باید اثبات کنیم که فلان وقت به پیر و پیغمبر خانه نبوده ایم. حالم از این روابط  تسلط گرایانه شان بهم میخورد.

مساله دیگری هم که هست اینکه متاسفانه با همسایه های بدی همجوار شدیم. خیلی شلخته و بی ملاحظه هستند. خارجه که بودم در یک مجتمع زندگی میکردیم همسایه های زیادی داشتم یکی مکزیکی بود، یکی چینی ، یکی انگلیسی ولی با هیچکدام مشکل نداشتم. خیلی بدم میآید که هم زبان های وطن خودم طوری برخوردمیکنند که انگار هیچ زبانی حالیشان نمی شود. امروز دهکده های حواشی تهران را بررسی میکردیم ببینیم کجا می توانیم خانه بخریم و از بین مردم شهر برویم تا هم کمتر دود بخوریم و هم کمتر رفتار زشتشان دامن آسایشمان را بگیرد.

از این بحث ها که بگذریم من دوتا قوری خریدم یکی برای دم کردن چایی دیگری برای دم کردن دم جوش. قوری مادر و فرزندی یکی کوچک و یکی بزرگ.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر