پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۳

رضایت

...تازه ازدواج کرده بودم و بازار مهمانی رفتن ها گرم بود. یک روزدر یکی از همین مهمانی ها یکی از خاله هایم گفت "زندگی، ده سال اولش سخت ست" همان وقت ذهن مرورگَرَم حرفش را چند بار دوره کرد. "ده سال"! به نظرم خیلی اغراق آمیز می آمد. زندگی دور و بری ها را سریع از ذهن گذراندم  و فکر کردم خاله خیلی شلوغش می کند حالا بالاخره همه خوب و بد می گذرانند. آن وقت فکر نمی کردم  همین دوره زمانی برای زندگی من دقیقا صدق می کند. چه خوب که نمی دانستم من هم باید در صف این ده سال بمانم.حالا که راه دشواری را سپری کرده ام و به جمله خاله فکر می کنم عمق مخوفی جمله را بیشتر درک میکنم.
آری برای من که اینطور بود. در بیست و یک سالگی که عاشق شدم راه زندگی آن طور که عاشقانه و ساده فکر می کردیم هموار جلو نرفت  وبه قول حافظ عزیز"افتاد مشکلها". دست رحمت خدا اما به مرور مشکلها را رفع کرد . فرودها را فرازوار جبران کرد. ناکامی ها جایشان را به ظفر دادند و کاممان که روزها و ماهها بود تلخ شده بود به یکباره شیرین شد. حالا از موقعیتی که دارم بی نهایت راضی ام. احساس رضایتم را مدیون خدایی هستم که هیچ وقت تنهایم نگذاشت .مهربان و وفادار همراهی ام کرد و آرامشم بخشید. حالا به نقطه ای رسیدم که متقاعد شده ام بی نهایت خوشبختم ولی این خوشبختی را راحت بدست نیاوردم همچون آهن گداخته نرم و سبک داغ و پرانرژی ازکوره جوانی بیرون آمده بودم ولی سختی ها،دشواری ها و ناکامی ها هر کدام چکشی به عزم و اراده ام کوبیدند. گاهی به نظر می آمد ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که از پا دربیاورندم ولی حالا باگذشت زمان دریافتم که آبدیده شدم و می توانم محکم بگویم از پس همه معظلات برآمدم و خوشبختم.