جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

معلم، استادی برای تمام زندگی

انسان در مسیر زندگی با افراد مختلف و در قالب های اجتماعی متفاوتی روبرو می شود. بعد از خانواده، دوستان،‌محیط مدرسه ،محیط باشگاه وغیره همگی مقدمه ای برای ابجاد روابط اجتماعی و رویارویی برای ایجاد ارتباط و تاثیرگذاری برهم را مهیا میکنند. دبستانی که بودم در یک مدرسه فوق العاده عالی درس میخواندم. والدین همه بچه ها مهندس و دکتر بودند و  برخی بچه ها خارج متولد شده بودند و به غیر از فارسی معمولا به زبان دیگری هم مسلط بودند، و تبعیض در مدرسه ما جای ویژه ای داشت. به این مفهوم که بچه ها  به خاطر شغل پدر و مادرشان مورد احترام یا تحقیر قرار میگرفتند. در مدرسه ما معمول بود که همه یک سال را جهشی میخواندند و اکثرا به آلات موسیقی آشنایی داشتند. آن مدرسه به غیر از درک تبعیض طبقاتی و ایجاد غرور و خود برتر بینی برای من چیزی نداشت. یادنگرفتم به همه به یک چشم نگاه کنم و برخی بی موالاتی ها برای من ارزش به حساب می آمد چون فضا اینطور ساخته شده بود.
برای دوره راهنمایی در یک مدرسه کاملا معمولی ثبت نام شدم . بچه ها تقربیا همسطح بودند و خبری از سانتی مانتال گرایی نبود، و من حس میکنم چقدر خوب شد که در آن مدرسه درس خواندم، چون معلمین خوبی داشتیم و چقدر در رشد فکری ما اثر ات خوبی گذاشتند.  بخش اعتقادی مذهبی ام در همان دوران و درآن مدرسه شکل گرفت. معلم پرورشی خوبی داشتیم به نام خانم زهرایی. توجیه مساله حجاب و خواندن نماز و یک سری شرایط اعتقادی دیگر که طبق آیین ما باید رعایت شود توسط این خانم ملکه ذهن من شد و من خودم را بی نهایت مدیون شخص ایشان می دانم. بعد از ایشان معلم عربی سال سوم راهنمایی ام خانم غزنوی که اصالتا شیرازی هم بود تاثیر به سزایی در اعتقادات من داشت. این دو معلم زندگی من را ساختند.
از دبیرستان و دانشگاه خاطره اینچنینی در ذهن ندارم ولی دو نفر حداقل به من یاد دادند چطور و چگونه می توانم آدم بهتری باشم. "کریس" یک مرد خیلی لاغر خیلی بلند با موهای سپید پشمکی و چشم های آبی و قلبی بی نهایت مهربان استاد سال اولم بود. چقدر روزهای اولی که سر کلاسش حاضر می شدم لهجه اش آزار دهنده بود و چقدر وقتی اولین امتحان میانترم را گرفت ترسیدم که نمره نیاورم و دلشوره داشتم. بعدکه برگه های تصحیح شده را آورد دیدم چقدر خوب برگه ها را صحیح کرده. از هیچ کمکی برای رشد دانشجویش مضایقه نمی کرد. به نظرم او خوب فهمیده بود که وظیفه اش این ست که دست دیگران را بگیرد تا به رشد فکری در مباحث و ابتکار برای ایجاد ایده های جدید برسند. به شدت به این مساله ایمان داشت و این در گفتار و رفتارش کاملا مشهود بود.آخرین جلسه کلاس تمام شده بود ولی خیلی ها برای رفع اشکال ایستاده بودند. من بیرون کلاس برای تکمیل جزوه روی تیمکت نشسته بودم که سر و کله کریس پیدا شد. به من گفت سیمین برای اینکه بتوانی این درس را پاس کنی حتما سوالات سالهای قبل را کار کن چون تنها خواندن جزوه نمی تواند کمکی بکند، جزوه بزرگی داشتیم که تمام کردنش هنر می خواست و اکثریت فکر میکردند باید همه وقتشان را صرف آن بکنند. درس او ردی های زیادی داشت و با توجه به هزینه دانشگاه، افتادن از درس او به مثابه پرت شدن از یک صخره بلند بود. آن ترم فشار زیادی بر من بود ولی کریس با این یک جمله که گفت جان من را نجات داد و خوشبختانه من با بهترین نمره قبول شدم.  کریس به لحاظ علمی فوق العاده بود و این که شاگرد او بودم یکی از بزرگترین افتخارات تحصیلی من ست.او خیلی چیزها به من یاد داد هم به لحاظ علمی هم به لحاظ رفتاری. به جرات می توانم بگوییم در آن برهه زمانی یک جهش بزرگ در زندگی من ایجاد کرد که بتوانم خودم را بشناسم و بفهم که به لحاظ علمی هیچ چیز نبودم و نیستم. وقتی کتابهایش را ورق میزنم خدا را شکر میکنم که شاگردی این استاد بزرگ را برای دو ترم نصیب من کرد."تام" هم استاد فوق العاده ای بود. یک مرد بلند لاغر با موهای بور حدودا چهل و پنج ساله و خوش اخلاق.
 تام برای ده سال عنوان بهترین استاد را به یدک میکشید و این حقیقتا برازنده او بود. با آمدنش سر کلاس گویا همه چیز را متحول میکرد. من هنوز سال اول بودم که از او خواستم اجازه دهد سر کلاسهایش شرکت کنم. لبخند ملیحی زد و گفت اوکی بات کیپ ایت کوایت. خدا میداند که چقدر جزوه ای که سر کلاس او نوشتم را دوست دارم.  هنوز صدایش در گوشم میپیچد. چقدر ما را تشویق میکرد مقاله بنویسم. حداقل سه جلسه به معرفی نرم افزار ها پرداخت تا بتواند ما را ترغیب به کار تحقیقی کند. دوست دارم دینی که به گردن دارم ادا کنم و هر چه یاد گرفتم به دیگران هم انتقال بدهم.فکر میکنم برای تمام عمر به خانم زهرایی و غزنویی و کریس و تام مدیونم.


۲ نظر:

  1. این خیلی خوبه که شما نسبت به معلمینت همچین احساسی داشتی. موفق باشی.

    پاسخحذف