چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۲

نوامبر

اول:
چند روزی ست یکسره فکرم مشغول ست. مشکلی پیش آمده می خواهم حل اش کنم. طرف مقابل مهمانی ست که گاهی میزبانی اش را میکنم ولی وقتی از خانه مان می رود میشود مزاحم تلفنی ام. تا هست مودب و متشخص، تا می رود می شود لاابالی و بی هویت. هر دویمان فکرهامان به جایی قد نمی دهد. مرد می گوید ولش کن. من میگویم نه باید تکلیفمان روشن شود. این آدم مشکل شخصیتی دارد و صلاح نیست با او رفت و آمد کنیم . شتر سواری دولا دولا نمی شود. یا باید بنشیند بگوید چرا زنگ می زند و حرف نمی زند یا دیگر نباید اینجا بیاید. حسابی گیج شده ام. نمی دانستم احساسات متضاد یک هنرمند اینطور می تواند روح زنانه رنجورم را آزار دهد. مرد میگوید باید به خوبی تعبیر کنی، میگویم باشد ولی خوب تعبیر کردن زیادی هم حماقت می آورد. وقتی واضح و مبرهن ست که قصد آزار دارد چه چیز را باید به خوبی تعبیر کنم. عصر تکنولوژی ست شماره اش می افتد ولی از حرف زدن امتناع میکند. اتفاق یک بار -دوبار می افتد نه چند بار. مرد ساکت می شود. فکر میکند و می گوید حل اش می کنم. 

دوم:
هر بار برنامه مدونی می ریزم و میخواهم محکم بنشینم کاری انجام دهم، یا مسافرتی پیش می اید یا مهمانی از شهرستان می رسد یا برنامه جدیدی سرک می کشد و همه رشته ها را پنبه میکند. فردا عازم سفرم چند روزی می مانم. می خواهم مشکلی که گفتم حل کنم و بعد برگردم و برنامه هایم را از سر بگیرم.

سوم:
خیلی دلم برای کشری که یک سال است ترکش کردم تنگ شده. دلم برای سبزه هایش ، درختانش ، و مردم تنگ شده. دلم برای بالکن خانه، جنگل روبرو و آبگیر تنگ شده. گاهی خوابش را می بینم. دلم ساحل می خواهد ،دلم هوای پاک می خواهد. دلم آرامش می خواهد. همه اینها را در تهران ندارم!

چهارم:
کنفرانس دیگری در راه ست نمی دانم می شود خودم را به آن برسانم یا نه. به  هر حال دلم نمی خواهد این فرصت را زا دست بدهم. ای کاش یه کمی ریاضیاتم بهتر بود، و دست به کامپوترم هم. آن وقت قطعا می رسیدم. خوب ولی تمام دسامبرو ژانویه  را وقت دارم. شاید برسم.

پنجم:
محرم ست و ناخودآگاه دلها سمت کربلا. ای کاش من هم کربلایی می شدم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر