دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

ذوق

بخش اول 
هیچ وقت تا این اندازه ذوق زده نشده بودم. اصلاً روز غافل گیر کننده ای بود. رفتم کلوچه خریدم و توی حیاط موسسه ایستاده شروع به خوردنش کردم کسی گفت خانم! خانم! سر که چرخاندم خانمی هم سن و سال مادرم با اشاره من را پیش خودش خواند. با لبخند جلو رفتم و در این فکر  بودم که او چه کاری با من می تواند داشته باشد. گفت کلوچه خشک ست بیا تا برایت یک چایی بریزم با کلوچه ات بخور. خانم مفاتیحی هم به همراه داشت مفاتیح را باز کرده بود ولی چون نیت کرده بود نوید یک لیوان چایی داغ را در هوای سرد پاییزی به من بدهد آن را همینطور باز کرده  و دمرو روی میز گذاشته بود. برایم چایی ریخت. تا حالا او را ندیده بودم. ذوق زده شدم که کسی  به غیر از مادرم نگران چیزی ست که می خورم. اول تعارف کردم ولی توی دلم این لیوان چایی دوست داشتنی و نطلبیده را به فال نیک گرفته بودم. چشمم به حرارت و بخار چایی بود و نگاه مهربان و مادر گونه آن خانم. دیشب باران آمده بود و صندلی های موسسه که زیر سقف نبودند خیس شده بودند لبه یکی از صندلی ها نشستم و همینطور که به درختان بی برگ موسسه نگاه می کردم از خوردن چایی و کلوچه لذت می بردم.
 سریع لباسم را تکاندم تا خورده های کلوچه را از روی مانتو و روسری ام جدا کنم. پله ها را دو تا یکی کردم . کمی دیر شده بود . قطعا ً معلم سر کلاس نشسته بود. امروز جلسه آخر کلاس بود و من که مردد بودم  که آیا اصلا می شود از این کلاس موفق بیرون آمد مشتاقانه می خواستم این جلسه هم زودتر تمام شود. تا در کلاس را باز کردم  و گفتم سلام گفت 

" Do you know there is positive energy around you"
غافلگیر شدم انتظار نداشتم سریعا بعد از باز کردن در بخواهد قضاوتی بکند. گفتم نه و نشستم. نیم ساعتی که گذشت آمد نزدیکی های من و مونا گفت تو فروتنی کردی که گفتی نه و گرنه همین که گفتم. از یک طرف خوشحال شده بودم که نگاهش نسبت به من مثبت ست و از طرفی نسبت به رفتارهای دوگانه و رمز آلودش  تردید داشتم لبخندی زدم و سرم را روی کتاب انداختم.

بخش دوم 
دیشب بعد از دو هفته دوباره توی راه پله  دیدمش. با او فاصله داشتم  من باید از راه پله بالا می رفتم و او داشت پایین می آمد . چشم در چشم شده بودیم از فاصله ای که داشتیم  استفاده کردم تا نگاهم را بدزدم نمی خواستم بی احترامی کنم ولی ارجحیتی هم برایم نداشت وقتی مرا دید چشمانش برق زد حتی از پشت شیشه های عینکش برق چشمانش مشخص بود. با اشتیاق و یک لبخند پر هیجان گفت سلام خانوم!  سلام کردم و توی پاگرد سر چرخاندم تا کلاسم را پیدا کنم.ترم جدید شروع شده و  از بد ماجرا دوباره غزاله با من همکلاس شده. شخصیت حسود و حرص آلود  غزاله را دوست ندارم انگار همه چیز دارد عذابش می دهد. سعی میکنم تحویلش نگیرم و از دور بشینم که کمتر قیافه درهم و طلبکارش را ببینم.

خیلی ذوق کرده بودم یعنی اصلا ً تمام دیشب را ذوق زده بودم. اینقدر ذوق داشتم که دلم می خواست هر چند دقیقه یکبار از ته دل بخندم حقیقتا به چیزی که دلم می خواست رسیده بودم می خواستم انقدر قوی باشم که خود موسسه درخواست حضورم را بدهد  و حالا او و سایرین تاییدم کردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر